جدول جو
جدول جو

معنی واجب کردن - جستجوی لغت در جدول جو

واجب کردن
(غَ / غِ بَ کَ دَ)
لازم بودن. ضرورت داشتن. لازم آمدن. واجب آمدن: مفسران گویند در تفسیر این آیه، ’اولمّا اصابتکم مصیبه قد اصبتم مثلیها’ (قرآن 165/3). میگوید هر مصیبت که رسید شما را از احد، ایشان را از بدر دو چندان رسید پس اکنون بدین آیه واجب کند که کشتگان احد نیم چندان بدر بودند. (ترجمه طبری بلعمی). تو ایمن باش چه واجب کند که مرغ از آن تو خورم (و) بر تو به فرمان حجاج جفا کنم. (تاریخ سیستان). اگر خدای عزوجل آن فرزند را فریاد رسید... واجب چنان کردی که شادی نمودی خشم از چه معنی بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25). یکی را که واجب کند بر اثر فرستاده میشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). از این جهت واجب کند میان کواکب و میان انواع مانعی نیست. (کشف المحجوب سگزی ص 56). چون این دو سبب جمع باشد واجب کند که هوا کثیف باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بباید دانست که حاست سمع اندر عصب پنجم از بهر آن نهاده است که میبایست که وی بیرون باشد و هوا به وی میرسد تا سمع حاصل میشود بسبب بودن هوا مر این عصب را واجب کرد که وی صلب ترباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بلیناس گفت یکی به تفضّل اندر طالع من نگر تا مرا (از این) محنتها چه خواهد رسیدن پس کتاب را بنگرید آن شیطان و طالع و ساعت را بلیناس را گفت واجب کند که مادرت همین ساعت بمرده است و ترا چنین مینماید که کارت بزرگ گردد و پیش پادشاهان منزلتی یابی. (مجمل التواریخ والقصص ص 130).
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی.
سیدحسن غزنوی.
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران
حذر کنند ولی تاختن نهان آری.
سعدی.
- چه واجب کرده است، در تداول عامه یعنی چه لازم است.
، سزاوار بودن. صلاح بودن: از خرد واجب نکند اندر این روزگار فترت که ما یکجا جمع باشیم. (تاریخ سیستان). لشکر به لشکرجای باشد که مردمان را زنان و دختران باشد مردم بیگانه به منزل و سرای آزادمردان واجب نکند. (تاریخ سیستان). نامه رسید سوی امیر خلف بن نوح بن منصور که بگذار تا حسین طاهر و عبداﷲ بن صابونی از حصار فرود آیند و نزدیک من آیند تا من سخن ایشان بشنوم و آن تو شنیده ام تا که واجب کند که سیستان بدارد. (تاریخ سیستان). پس نامۀ عبداﷲ بن حمدبن سلیمان رسید سوی طاهر بر دست ابا النجم بدرالصغیر به رسولی که امیرالمؤمنین همی خواهد که فارس خاصۀ خویش دارد صیدرا و خزینه را و همه این ولایتها به تو دست بداشته است و تو نیز واجب نکند این مایه را از او دریغ داشتن. (تاریخ سیستان). آنچه به وقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمهاﷲ علیه کرد و نمودار شفقت و نصیحتها که واجب نکند که هرگز فراموش گردد. (تاریخ بیهقی). چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی که به خرد نزدیک بودی که رسولی فرستادی و عذر خواستی. (تاریخ بیهقی). واجب چنان کردی بلکه از فرایض بودی که من حق خطاب وی نگاه داشتمی اما در تاریخ بیش از اینکه راندم رسم نیست. (تاریخ بیهقی)، فریضه کردن. ملزم کردن: خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188). خدای تعالی واجب کرد در آن حکم که بر شما کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 1 ص 272)، بموقع بودن. متناسب بودن:
رز گربه گاه عهد زر افشان کند ز شاخ
واجب کند که هست شکر ریز دخترش.
خاقانی (دیوان چ زوار ص 222).
این شعر در تعریف خزان است و رز در صدر مصرع اول به معنی درخت انگور و ’گر’ شرطیه است یعنی اگر رز. (توضیح از آنندراج).
- واجب کردن رأی، ایجاب کردن عقل. حکم کردن عقل. مناسب بودن: چون حساب وی فصل شود آنچه رای واجب کند در باب وی فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). با شما آنگاه که در آن باب اگر سخنی گوید آنچه رأی واجب کند جواب داده آید. (تاریخ بیهقی). رأی چنان واجب کردکه این نامه فرموده آمد و به توقیع مؤکد گشت. (تاریخ بیهقی). لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که... و یکی را که رأی واجب کند بر اثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی 360 چ ادیب ص 460). ما با وی به هیچ حال مضایقت نکردیمی و کسانی را که رأی واجب کردی از اعیان و مقدمان لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکت مسلمانان زیر فرمان ما دو برادر بودی... (تاریخ بیهقی ص 8)
لغت نامه دهخدا
واجب کردن
واجب قراردان لازم کردن بایسته کردن، لازم بودن ضرور بودن: (... پس اکنون بدین آیه واجب کند که کشتگان احد نیم چندان بدر بودند)، سزاوار بودن: (از خرد واجب نکند اندرین روزگار فترت که ما یکجا، جمع باشیم) یا واجب کردن رای. حکم کردن اندیشه و تصمیم: (و یکی را که رای واجب کند بر اثر فرستاه میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد)
تصویری از واجب کردن
تصویر واجب کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واگو کردن
تصویر واگو کردن
سخن شنیده را بازگفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قالب کردن
تصویر قالب کردن
کنایه از فریب دادن کسی در معامله و جنسی را گران تر از قیمت واقعی به او فروختن، چیزی را در قالب قرار دادن، قالب گیری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجز کردن
تصویر عاجز کردن
ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غایب کردن
تصویر غایب کردن
گم کردن، مفقود کردن، از دست دادن، نابود کردن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ کَ دَ)
بدست کردن. پیمودن و اندازه گرفتن جامه و جز آن به وسیلۀ وجب دست. اندازه گرفتن با وجب و وژیدن. (ناظم الاطباء). پیمودن به وجب که به فارسی آن را بدست گویند و بلشت به لام و شین معجمه لهجۀ عوام هند است. (آنندراج) :
از جنون این خرابه را هرروز
می کنم همچو آفتاب وجب.
محمدقلی سلیم (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وراجی کردن
تصویر وراجی کردن
پرحرفی کردن روده درازی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واصل کردن
تصویر واصل کردن
رساندن پیوند دادن رساندن موجب پیوستن شدن، بحق رساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارد کردن
تصویر وارد کردن
داخل کردن، مطلع کردن، یا ایراد وارد کردن اعتراض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجار کردن
تصویر واجار کردن
به آواز بلند بگوش همه رساندن: (دیگر لازم نیست این موضوع را واجار کنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجب آمدن
تصویر واجب آمدن
بایا شدن لازم شدن واجب گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجب دیدن
تصویر واجب دیدن
بایا دیدن بایسته دانستن لازم دیدن ضرور دانستن: (واجب دیدم این کتاب بنام شریف او ساختن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجب شمردن
تصویر واجب شمردن
بایا شمردنه واجب دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واگو کردن
تصویر واگو کردن
سخن شنیده را باز گفتن تکرار کرد نسخنی را: (بطور مسلم این زن حرفهای او را پیش هوویش واگو میکرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واضح کردن
تصویر واضح کردن
روشن کردن آشکار کردن هویدا کرد، ثابت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واقف کردن
تصویر واقف کردن
آگاهاندن مطلع کردن آگاه کردن مستحضرساختن: (گفت والله آمدم من بارها تاتراواقف کنم زین کارها) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز کردن
تصویر عاجز کردن
بیچاره کردن درمانده کردن ناتوان ساختن ضعیف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجب کردن
تصویر وجب کردن
بدست کردن، اندازه گرفتن جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واکن کردن
تصویر واکن کردن
واکندن
فرهنگ لغت هوشیار
شگفتیدن شگفتن چو افراسیابش به هامون بدید - شگفتید از آن کودک نو رسید (شاهنامه) حیرت کردن شگفت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجه کردن
تصویر خواجه کردن
درآوردن خایه کسی اخته کردن خصی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالب کردن
تصویر غالب کردن
چیره کردن غلبه دادن پیروز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غایب کردن
تصویر غایب کردن
گم کردن، از دست دادن
فرهنگ لغت هوشیار
چپاندن بز گرفتن جسمی را در قالبی قرار دادن قالبگیری کردن، فریب دادن طرف در معامله جنسی را گرانتر از بهای اصلی فروختن کلاه گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاب کردن
تصویر مجاب کردن
پاسخ دادن پاسخ دادن، مغلوب کردن کسی را در مناظره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واهی کردن
تصویر واهی کردن
سست کردن سست کردن: (... چهارصد سال بگذشت و گردش چرخ و حوادث دهر قواعد آنرا واهی نتوانست کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جواب کردن
تصویر جواب کردن
((~. کَ دَ))
به کسی جواب رد دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواجه کردن
تصویر خواجه کردن
((~. کَ دَ))
اخته کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غالب کردن
تصویر غالب کردن
((لِ کَ دَ))
پیروز کردن، غلبه دادن، کالای بد را با نیرنگ و حقه به خریدار به جای کالای خوب فروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واجار کردن
تصویر واجار کردن
((کَ دَ))
به آواز بلند به گوش همه رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعجب کردن
تصویر تعجب کردن
Wonder, Amaze
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از واضح کردن
تصویر واضح کردن
Clarify
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از وارد کردن
تصویر وارد کردن
Import
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از واضح کردن
تصویر واضح کردن
esclarecer
دیکشنری فارسی به پرتغالی